دبستان که می رفتم، ظهر می اومدم خونه، برنامم این بود: بازی، تلویزیون، کانون پرورش فکری.

خب، این کارا تا حدود 8 شب طول می کشید. اون وقت دیگه نای نفس کشیدن نداشتم چه برسد به مشق نوشتن!

ولی ساعت 3-4 صبح از ترس فردا پا میشدم و مشق می نوشتم.

این رویه تو کل زندگیم به شکل های مختلف وجود داشته، هیچوقت یاد نگرفتم کارهام به موقع انجام بدم.

نمی دونم کی می خوام آدم بشم. این روزها  برای یه کاری که از نظر بقیه عقب افتاده! چپ و راست دعوا میشم.

امیدوارم این عقب افتادن درباره پایان نامم اتفاق نیفته. تا حالا که خوب بوده. فصل 2 را دادم استادم راهنمام بخونه. 1 و 3 هم می دونم چی میخوام بنویسم. الان هم که در پیچ و خم فصل چهارم! 

پ.ن: برای نازنین مریمم!

(به خاطر آخرین نوشته اش)

یاد اولین روزهای آشنایمان افتادم.

 گرمای نزدیک 60 درجه جنوبی ترین نقطه استانمون.

یاد زهکلوت! معاون مدرسه!

کلاس های دبستان که سحر می گفت اگه بیاین تو کلاس به بوش عادت میکنین...

یاد جایی که به قول بعضیا هیچ دختر خانم متشخصی نمیره، افتادم. این روزها کلمه تشخص حالم را بدجوری بهم می زند.